2 شنبه 26 شهریور و هفتم محرم

 جاده ی  کاهک بهمن آباد را به زیر پا کشیدم از آنجا که من فرزندِ آفتابم و با آفتابِ کویر انس و الفت دیرینه دارم گرمای خورشید در من کم تأثیر بود همانطور که را ه را در می نوردم نسیم ملایم و جیاتبخش بهمن آباد جان و روحم را جلا می داد نمی دانم چرا وقتی از زادگاهم می نویسم کلمات با من هم آهنگ و مهربان می شوند کافی است قلم بدست گیرم،واژه ها یکی پس از دیگری از پی هم می آیند.

خاطرات فراوانی از زادگاهم دارم خاطرات کهنه و نو که هر کدام چون کتابی قطور در نگاهم ورق می خورند و مرا به گذشته می برند در هر صفحه ی این کتاب، نام هایی می بینم که دیگر نیستند و  فقط  تکه سنگی در آرامستان بهمن آباد شاهدی است بر مدعای این که هر کدام از روی زمین به قلب زمین نقل مکان کرده اند برگ برگِ کتابِ خاطراتم پر است  از بودن ها و نبودن ها ،از تولدها و آسمانی شدن ها و جمع و تفریق های مردمان در هر دوره.

در میانه ی راه،برج ها و دیوار های بلندِ بهمن آباد چشم نوازی می کنند گویی به من خیر مقدم می گویند به آسمان صاف و آبی اش نظر می اندازم چشم اندازِ افقِ پیش رویم  صحراست و زمین هایی که انتهایش کویر است در این جا دیوار و حصار معنی ندارد چشم هایم را می فرستم به دوردست ها،سر  می چرخانم به سمت چپ، جز کوه و دامنه هیچ چیز نمی بینم،کوه و کویر در یک چیز مشترک هستند کوه از آن جا که عظمت خاص خود را دارد دور هم که باشد خود را نزدیک جلوه می دهد و کویر نیز چنین است! با این که کویری هستم ولی  دلم هوای کوهستان کرده بود تا بلکه از بلندای کوه، دشت را زیباتر ببینم.شاعر می گوید؛ دست بر دامن هرکس که زدم رسوا بود/ کوه با آن عظمت دامنه اش صحرا بود.

در باره ورودم به بهمن آباد بنویسم که وقتی وارد خانه شدم...

ادامه دارد